زندگی من



میگفتی 
پنهانترین مشکلاتت را
تا شایدی باشد که نروم
دیدنت پر کشیدنم هست 
نه نییست!
دیدنت درد من است و خاطراتی که زیر خاک مدفون است
نوشته هایی که شب روز رویایم بود حال اسیر خاک است.
نمیدانم معنی ما چیست
من منم و تو تویی
جمع برای ما بی معنی بود 
و حال فهمیدنش درست نبود
اشک سر بی اهمیت بودنم اسمان را لرزاند
ستاره ها خاموش شدند 
یادت است؟
اسم هایی که انتخاب کردیم 
دوتا بودند نه ؟
گویی باید انهارا فراموش میکردم نه؟
اری سه هفته ای از ان رویداد میگذرد و من یادم نیست:)
اسمت حال همه جا پیدا میشود یا نه خبر هایت زیاد به گوشم میرسد
باید گوش هایم را ببندم 
حال دیگر دروازه اش برای تو باز نیست 
برای دروغ و کلک هایت 
اری این منم
و دیگر کسی نیست
کسی مثل من نیست 


داشتیم لب ساحل قدم میزدیم.
هنسفری گوشمون بود اما از صدای دریا و منظره اش لذت میبردیم.

-جالبه نه؟
+چی جالبه؟
-اینکه همه چی برای حس خوب هست اهنگ لب ساحل اما بیشترین لذت رو داریم از هم میبریم.
+شبیه کتاب ها حرف میزنی 
-داریم راجب کتاب زندگیمون صحبت میکنیم خب
+کتاب زندگیمون؟
-همونی که غم و شادی مخلوطی ازش هستند و اما من و تو ,من و تو هستیم و این تغییری ایجاد نمیکنه.
+میدونی چیه اینکه حتی تو کتاب هم خودمونیم و از بودن هم شادیم کافیه .
و هردو کنار هم میخندند:)
خودمون باشیم.
#سد_نوشت

پارت اول»
اولین روزهای تابستون با عمه مردیسی ، بهتر از این نمیشه.
بعد از اینکه تصمیم گرفتم به خارج از شهر برم مامان پیشنهاد داد برم خونه عمه مردیسی ،که کنار یک رودخونه بزرگه و هواش خوبه و زیادهم دور  نیست.
خب نمیتونستم نه بگم چون اینجوری خبری از تابستون نبود و کل روز باید تو خونه همش از دیوار نقاشی میکردم چون هیچکس تو تابستون و گرمای وحشتناک تو شهر نمیمونه همه درحال تفریحات تابستونیشون هستند.
اینکه تصمیم گرفتم برم خارج از شهر به خاطر یک پروزه تابستونی بود به اسم "هنرطبیعت"بوده.
که البته میدونم مسخره است اما فقط خودم این پروژه رو انجام میدم چون نه پروژه مدرسه است و نه کلاس های فشرده درسی خانم دیااکو.بلکه این پروژه رو خودم ساختم میدونم یکم احمقانه است چون پروژه یک نفره اونم بدون هیچ نمره ای !!
خب چون تو تابستون جز نورهای آلوده و دوتا ماشین غراضه تو شهر،  چهره آدم پیدا نمیشه  واسه همین میخواهم از طبیعت نقاشی بکشم.
چندساعتی میشه رسیدم خونه عمه مردیسی ، راستش تو خونه اش پر از تله برای حیوان ها و تفنگ و این چیز هاست و قضیه ترسناک راجع به  عمه مردیسی اینه که یک اتاق داره که  درش همیشه قفله.
حس میکنم اونجا آدم هایی که باهاشون مشکل داره رو شکنجه میده. واسه همین هیچوقت سعی نکردم با عمه مردیسی شاخ به شاخ بشم چون میدونم اونم اینجا تو خونش به راحتی میتونه منو بکشه.
تازه خورشید از داشت میومد وسط آسمون .لباسم رو عوض کردم مداد و دفتر طراحیم رو برداشتم و رفتم پائین تو آشپزخونه تا یکم تنقلات بردارم.
_کجا داری میری؟
_سلام عمه مردیسی میخوام یکم برم کنار رودخونه .
_با ماشین نرو ،راهش ماشین رو نیست.بیا این نقشه رو بگیر یه وقت گم نشی ، خودم کشیدمش .حواست باشه خیس نشه با این زودتر میرسی.
وبلافاصله رفت تو ایوان و شروع کرد به پیپ کشیدن.شاید باید به جای عمه بهش بگم عمو مردیسی.
فکرنکنم بتونم این زن رو تا آخر تابستون تحمل کنم. بلافاصله اومدم بیرون و راه رو پیش گرفتم.خونه های زیادی اونجا بود اما انگار همشون خالی بود .جز چندتاخونه که از داخلش همش آدم در رفت و آمد بود .فکر کنم امشب صدای جشن نزاره بخوابم.
اینطور که از نقشه پیدابود باید از این تپه میرفتم بالا.سنگ ها زیر پام همش قل میخوردن ،اگه عمه مردیسی نکشتم مطمئنا این راه منو میکشه.بعد از کلی کاوش به رودخونه رسیدم.کوله ام رو به یک درخت که فکر کنم اندازه  عمه مردیسی عمر داشت تکیه دادم و مداد و دفترطراحیم رو برداشتم .کفشم رو در آوردم و شلوارم رو بالا زدم و رفتم روی یک سنگ نشستم .پاهام رو زدم داخل آب رودخونه .خنکیش تا عمق وجودم رو یخ کرد.خب پروژه از همین حالا شروع میشه.
سعی کردم از پاهام که تو آب بود و سنگ های زیر پام که رنگی رنگی بودن یه نقاشی واضح بکشم






پارت‌دوم»
نمیدونم چندساعت گذشته بود ،اما وقتی چشمم رو از نقاشی برداشتم و آسمون رو دیدم تعجب کردم.
ماه تو آسمون مشخص بود .فکر کنم یک ساعت دیگه هوا تاریک بشه.لابد از همین روز اول عمه مردیسی به مامانم زنگ میزنه.
نمیدونم چطوری کفشم رو پوشیدم و دوییدم تا یک وقت دیر نرسم.کل مسیر رو البته به جز تپه های خطرناک میدوییدم.بعد از یکساعت دوییدن رسیدم و یهو درو باز کردم.خونه تاریکه تاریک بود ،یادفیلم های ژانر وحشت افتادم.عمه مردیسی مثل اینکه داشت تلویزیون نگاه میکردم.سعی کردم با یک انگشت رو پاهام راه برم تا متوجه نشه دیر اومدم.سعی کردم از پله ها برم بالا
_چرا اینقدر دیر اومدی؟
هرچی دستم بود افتاد زمین .سعی کردم برشون دارم.
_متاسفم عمه نفهمیدم کی هوا تاریک شده.
_اینجا شب ها اونقدر ها امن نیست سعی کن زودتر بیای .میخواستم چنددقیقه دیگه به مادرت زنگ بزنم.
زنگ میزدی خب!
_چشم عمه من برم بالا لباس هام رو عوض کنم.
طبقه بالا چهارتا اتاق بود .یکیش انباری بود و پر از وسایل قدیمی مامانم بود داخلش.
دوتا از اتاق هاهم اتاق مهمان بود که من اتاق زیرشیروونی رو برداشتم و اون یکی اتاق که کنار انباری بود همیشه درش بسته بود،یکبار از مامان پرسیدم گفت وسایل شوهر عمه مردیسی داخلشه.
دوازده سال پیش که پنج سالم بود شوهر عمه مردیسی شب رفت بیرون و دیگه برنگشت میگفتند فرار کرده اما چندروز بعد جنازه‌اش رو از توی جنگل پیدا کردن .میگفتند کامل تیکه تیکه شده بود .وقی بزرگ شده‌ام این هارو از مامانم شنیدم که البته داشت با بابام صحبت میکرد.
بیخیال شدم رفتم داخل اتاقم.لباسام رو عوض کردم و سعی کردم که نقاشیم رو ببینم و عیب هاش رو درست کنم.انقدر صدای موسیقی خونه‌ی روبه‌رو زیاد بود که حد نداشت.خونه تم آجری داشت و فکر کنم از صدای پریدن توی آب همه تو حیاط خلوت دارن مثل ماهی شالاپ شالاپ میپرن تو استخر.
پنجره رو بستم و رفتم سراغ نقاشیم .اما یکهو متوجه شدم مداد طراحیم نیست .کل کیف رو خالی کردم  و جیب لباسم رو هم گشتم اما نبود .حالا من تو این بربیابون چطور مدادطراحی پیدا کنم.
تلاش کردم بهش فکر نکنم و برم بخوابم حداقل فردا برم رودخونه ببینم اونجا هست یا نه. 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مطالب حقوقي برداشت دانلود فایل های کمیاب اسمِ زیبای تو اعتیاد کارگاه مقاله نویسی پزشکی و زیست شناسی اردبیل دروغ ها و خرافات ملحدین دانلود آهنگ جدید ایرانی 2019 | 98 از خواننده های معروف دانلود کتاب پزشکی یادمان باشد